❤️ 🍃خاطره🍃❤️
یک روز بعد کلاس نصف راه از اتوبوس پیاده شدیم؛کنار فلکه نزدیک دانشگاه یک لبو فروش بود،لبو خریدیم و...
برگشتیم دانشگاه داخل حیاط دیدیم تمام دانشجویان درحال خوردن آش هستند...
ما هم فکر میکردیم شام آش هست ؛ بی درنگ ظرف را برداشتیم و به سمت سلف رفتیم .آنجا آشپز ب ما سالاد الویه داد؛ ما که فکر میکردیم شام آش است و آشپز عمدا به ما سالاد الویه می‌دهد شروع به اعتراض کردیم حتی تصمیم گرفتیم آن شب شام هم نخوریم با ظرف خالی به سمت اتاق برگشتیم داخل سالن از یکی از بچها پرسیدیم که آیا به شما هم آش ندادند.
جواب داد آش ها رو دانشجویان ابتدایی برای خودشان درست کردند...
اینجا بود که از خجالت آب شدیم یادمان آمد که چطور در سلف اعتراض کردیم و...👌😂
جالب اینجا بود که یکی از دوستامون که آش دوست نداشت ظرف او را هم برداشتیم که به جاش ما آش بخوریم...
خلاصه هیچی دیگه مجبورم شدیم ساندویچ سفارش بدیم و در آن شب نزدیک سلف نرفتیم...💔😅😅